نوشته شده توسط : محمّد معنوی
یک‌باره این خبر را به من ندادند. من تدریجاً با ابعاد این قضیه آشنا شدم. یکى دو روز اوّل که به هوش آمده ‌بودم، کسى اجمالاً از وقوع یک انفجارى در حزب به من خبر داد، لکن من در شرائطى نبودم که درست درک ‌کنم که چى واقع شده؟ یعنى شاید حتى کاملاً به هوش نبودم، لکن یادم هست که چیزى به من گفته ‌شد بعد هم یادم رفت. چون غالباً در حال شبیه حالات بعد از بى‌هوشى بودم؛ چون عمل‌هاى متعددى ‌انجام مى‌گرفت و درد و این‌ها هم شدید بود، من را در یک حال شبه بی‌هوشى نگه مى‌داشتند، یعنى در ‌حال گیجى مخصوص بعد از عمل جراحى. ‌ در هشتم، نهم این حادثه بود ظاهراً یک هفته‌ یا هشت روزى گذشته بود. من اصرار مى‌کردم که براى من ‌رادیو و روزنامه بیاورند و به بهانه‌هاى گوناگون نمى‌آوردند و مقصود این بود که من مطلع نشوم از حادثه چون ‌افرادى که دور و بر من بودند بالأخره نمى‌توانستند در مقابل اصرارهاى پى‌درپى من مقاومت کنند. مجبور ‌بودند قضیه را به من بگویند. ‌ آن کسى که مى‌توانست این قضیه را به من بگوید کسى غیر از آقاى هاشمى نبود. یعنى مى‌دانستند ‌بخاطر نحوه‌ى ارتباط ما با هم طبعاً ایشان مى‌تواند به یک شکلى مسأله را به من ‌بگوید و همین کار را کردند. البته من توجه نداشتم، یک روز عصرى آقاى‌هاشمى و آقاى‌حاج‌احمد آقا - فرزند ‌حضرت امام - آمدند پیش من و یکى از کسانى که دور و بر من بود با آنها مطرح کرد که فلانى رادیو ‌مى‌خواهد و روزنامه مى‌خواهد و ما مصلحت نمى‌دانیم شما نظرتان چیه، اگر شما مى‌گوئید بدهیم. ‌اینجورى شروع کردند قضیه را. آقاى هاشمى با آن بیان شیرین خودشان که همیشه مطالب را نرم و آرام و هضم‌شدنى مطرح مى‌کنند ‌آن‌جا گفتند: نه به نظر من هیچ لزومى ندارد شما رادیو بیاورید. حالا خبرهاى بیرون خیلى شیرین است، ‌خیلى مطلوب است، که این هم روى تخت بیمارستان این خبرها را بشنود. من اجمالاً فهمیدم که خبرهاى ‌تلخى وجود دارد. گفتم چطور مگر؟ گفت خب همین دیگر، انفجار درست مى‌کنند، بعضى‌ها شهید شدند، ‌بعضى‌ها مجروح شدند و به این ترتیب ایشان من را وارد حادثه کرد. من پرسیدم کى‌ها مثلاً شهید شدند، ‌کى‌ها مجروح شدند، ایشان گفت: مثلاً آقاى بهشتى مجروح است، من خیلى نگران شدم. شدیداً از ‌شنیدن این‌که آقاى بهشتى حادثه‌اى دیده و مجروح شده، ناراحت شدم. ‌ پرسیدم که ایشان چیه وضعش؟ کجاست؟ چه جورى است؟ ایشان گفت که بیمارستان است و نه نگرانى ‌هم ندارد. گفتم آخر در چه حدى است؟ ایشان گفت خب، مجروح است دیگر، ناراحت است. من گفتم که ‌در مقایسه‌ى با من مثلاً بدتر از من است بهتر از من است؟ مى‌خواستم که ابعاد مسأله را بفهمم. ایشان ‌گفت همین‌جورهاست دیگر، حالا بی‌خود دنبال این قضایا تحقیق نمى‌خواهد بکنى، اجمالاً خبرهاى بیرون ‌خیلى شیرین نیست، خیلى جالب نیست، خب بله، بعضى‌ها هم شهید شدند و این‌ها. ‌ ایشان من را در نگرانى گذاشت و رفت. من فهمیدم که یک حادثه‌ى مهمى است که آقاى بهشتى در آن ‌حادثه مجروح شده، به ایشان هم قبل از این‌که بروند گفتم، خواهش مى‌کنم هر چه ممکن هست مراقبت ‌بخرج داده بشود، تمام امکانات پزشکى کشور بسیج بشود تا آقاى بهشتى را هر جور هست زودتر نجات ‌بدهید و نگذارید که ایشان خداى نکرده برایش مسأله‌اى پیش بیاید. بعد که ایشان رفتند افرادى که دور و بر من بودند نمى‌دانستند که من چقدر خبر دارم و من از آن‌ها بطور ‌آرام، آرام مسأله را گرفتم. یعنى بقول معروف زیر زبانِ آن بچه‌هایى که دور و بر من بودند خود من کشیدم و ‌فهمیدم که ایشان شهید شدند. طبعاً براى من بسیار سخت بود با این‌که همه‌ى ابعاد حادثه را و خصوصیات ‌حادثه را و کسانى را که شهید شده بودند نمى‌دانستم که چه‌جورى است و تا چه حدودى هست. اما ‌نفس شهادت آقاى بهشتى براى من یک ضربه‌ى فوق‌العاده سنگینى بود. تا روزهاى متمادى من دائماً ‌ناراحت و منقلب بودم و اندک چیزى من را مى‌برد تو بَهر این حادثه‌ى تلخ. بله به‌هرحال براى من بسیار چیز ‌سخت و تلخى بود.‌


:: بازدید از این مطلب : 384
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: